جدول جو
جدول جو

معنی یلک لو - جستجوی لغت در جدول جو

یلک لو
(یَ لَ لَ)
دهی است از دهستان آجرلوی بخش مرکزی شهرستان مراغه، واقع در 19هزارگزی شمال خاوری شوسۀ شاهین دژ-میاندوآب. سکنۀ آن 104 تن و آب آن از رود آجرلو و چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یک سو
تصویر یک سو
در یک کنار، جدا
یک سو شدن: کنایه از به کنار شدن، کنار رفتن، به دست آوردن برائت
یک سو کردن: کنایه از کنار گذاشتن، جدا کردن، یکسره کردن، برای مثال هرچه باداباد حرفی چند می گویم به او / کار خود در عاشقی این بار یک سو می کنم (مصطفی میرزا - لغتنامه - یک سو)
یک سو نهادن: کنار گذاشتن، برای مثال جدایی گمان برده بودم ولیکن / نه چندان که یک سو نهی آشنایی (فرخی - ۳۹۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لک لک
تصویر لک لک
لک لک، پرنده ای با پاهای بلند و گردن دراز و بال های بزرگ و دم کوتاه که روی درختان بلند و جاهای مرتفع لانه می گذارد و از حشرات و موش و مار تغذیه می کند، بلارج، لقلق، حاجی لک لک
سخنان بیهوده، هرزه و یاوه
لک لک هندی: در علم زیست شناسی نوعی لک لک با پرهای زیبا که در مرکز آسیا و افریقا پیدا می شود و زیر گردن خود کیسۀ گوشتی بزرگی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تکۀ چوبی وصل به دول آسیا که هنگام گردیدن سنگ آسیا به حرکت می آید و به آن وسیله گندم در گلوی آسیا ریخته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک لا
تصویر یک لا
پارچه یا جامۀ نازک، لباس بی آستر، پارچۀ کم عرض
فرهنگ فارسی عمید
(زِ)
یله گوی. بیهوده گوی. هرزه گو. (یادداشت مؤلف) :
مپندار بر روز شب را مقدم
چو هر بی تفکر یله گوی عامی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ)
دهی از دهستان جلگه افشار دوم بخش اسدآباد شهرستان همدان، واقع در 21هزارگزی جنوب باخترقصبۀ اسدآباد و دوازده هزارگزی شوسۀ اسدآباد به کنگاور. جلگه، سردسیر و مالاریائی و دارای 865 تن سکنه. آب آن از چشمه و استخر طبیعی. محصول آنجا غلات، حبوبات، لبنیات و صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است و تابستان از طریق یوسف آباد و حسام آباد اتومبیل توان برد. مزرعۀ سراب لک لک جزء آبادی است. در دشت اطراف این ده میش مرغ بسیار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
نام ده کوچکی از بخش حومه شهرستان ساوه و دارای 20 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(لُ لُ)
شتر کوتاه سطبر درشت اندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان دیکلیۀبخش هوراند شهرستان اهر، واقع در 24هزارگزی جنوب هوراند و 6هزارگزی شوسۀ اهر به کلیبر. کوهستانی، معتدل و دارای 280 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ لَ / لِ)
دهی از دهستان چهاردولی است که در بخش مرکزی شهرستان مراغه واقع است و122 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مرکّب از: تک = واحد + لو = خال، نامی است که در ورقهای بازی به آس که یک خال دارد نهند
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ)
دهی از دهستان مرحمت آباد بخش میاندوآب شهرستان مراغه، واقع در 19500گزی شمال باختری میاندوآب و 15500گزی شمال شوسۀ میاندوآب به مهاباد. جلگه، معتدل و مالاریائی و دارای 564 تن سکنه. آب آن از سیمین رود. محصول آنجا غلات، چغندر وحبوبات. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ)
دهی جزء دهستان آتش بیک بخش سراسکند شهرستان تبریز، واقع در سی هزارگزی جنوب باختری سراسکند و پنج هزارگزی خط آهن میانه به مراغه. کوهستانی، معتدل و دارای 203 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
ملک خوی. ملک خصال. فرشته خوی. فرشته نهاد. آنکه خصلت و خوی وی چون فرشتگان باشد. نیکخو:
آن ملک رسم و ملک طبع و ملک خو که بدو
هرزمان زنده شود نام ملک نوشروان.
فرخی.
و رجوع به ملک خوی شود
لغت نامه دهخدا
(قَلْ)
دهی است از دهستان برکشلو بخش حومه شهرستان ارومیه، واقع در 10500گزی خاور ارومیه. در مسیر شوسۀ کلمانخانه به ارومیه. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل مالاریایی است. سکنۀ آن 118 تن است. آب آن از شهر چای و محصول آن غلات، انگور، حبوبات، توتون و چغندرو شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان جوراب بافی است. راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(وَ مُ حَمْ مَ)
دهی است از دهستان بدوستان بخش هریس شهرستان اهر واقع در 2500 گزی شوسۀ تبریز به اهر، دارای 605 تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
رشتۀ فرد و یکتا و یگانه. (ناظم الاطباء) ، ورق دارای یک خال در پاسور
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
دهی است از دهستان اسفندآباد بخش قروه شهرستان سنندج. واقع در 37هزارگزی شمال قروه کنار رود بایتمر. محلی تپه ماهور و هوای آن سردسیر و سکنۀ آن 148 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات وشغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
نوعی تفنگ شکاری که یک لوله دارد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’مزرعه ای از توابع بلوک بیضای فارس است’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 352)
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ لو)
دهی جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد، واقع در 6هزارگزی شمال آق کند و 15500گزی شوسۀ میانه به زنجان. کوهستانی و معتدل و دارای 580 تن سکنه. آب آن از چهار رشته چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سُ دِهْ)
فلک رونده. فلک سیر. (فرهنگ فارسی معین). فلک پیما. فلک پیمای. فلک پایه
لغت نامه دهخدا
تصویری از یک لو
تصویر یک لو
ورق دارای یک خال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلک رو
تصویر فلک رو
فلک سیر
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ای دارای پاهای بلند و گردن دراز و بالهای بزرگ و دم کوتاه از اکدی بلارج اچوپیل از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
مخلص صادق و بی نفاق که در حضور و غیبت نیک گوید، متفق، بی ریا و درست
فرهنگ لغت هوشیار
یک مرتبه ناگهان یک دفعه غفلتا: مشدی مثل مار بخودش می پیچید نفس نفس می زد یکهوپس افتاد دندانهایش کلید شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک لو
تصویر یک لو
ورقی که یک خال داشته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لک لک
تصویر لک لک
((لَ لَ))
لک لک، لقلق، زاغور، حاجی لک لک، پرنده ای است با پاهای بلند و گردن دراز که در جاهای بلند لانه درست می کند و خزندگان و حشرات را شکار می کند، کنایه از سخنان هرزه و یاوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک رو
تصویر یک رو
((ی))
صمیمی، خالص، یک دست، یک نواخت، آن که پشت و روی وی یکی باشد
فرهنگ فارسی معین
حیف و میل، آماده کردن خزانه ی شالی، نرم کردن کلوخ های زمین
فرهنگ گویش مازندرانی
کنار جویبار
فرهنگ گویش مازندرانی
غوزه ی ریز پنبه
فرهنگ گویش مازندرانی
بومی لحم، بوی مرغ و ماکیان، بو و مزه ی چیز خام
فرهنگ گویش مازندرانی
چوبی که با آن آتش تنور را هم زنند، چوب هایی که برای بستن گذرگاه در پرچین مورد استفاده قرار
فرهنگ گویش مازندرانی